ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
من و شب چه گویم؟ چه گویم ز غم ها که دوش
«سیمین بهبهانی»
-------------------------------------- پ.ن.1. سلام پ.ن.2. همین چند دقیقه پیش به یه دوست گفتم که غصه دار نوشتن خیلی هم خوب نیست، اما اینم بهش گفتم که گاهی اوقات هم اشکالی نداره، اصلاً لازمه... این پیوست رو نوشتم که اون دوست نگه چرا عالم بی عمل هستم! پ.ن.3. دیروز، یعنی چهارم خرداد، سالگرد جشن فارغ التحصیلیمون بود... یه جشن به یاد ماندنی و خیلی خوب... جشنی که البته خاطره ش خیلی برام غمناکه... خاطره ی جدایی از دوستانی بی نظیر، دورانی به یادماندنی، و روزهایی تکرار نشدنی... یادش به خیر دوره ی دانشجویی؛ دوره ای چهارساله که به اندازه ی یک عمر ازش درس گرفتم؛ درس هایی که به علمم افزود و نیز درس هایی که تجربیاتم رو صد چندان کرد؛ درس های زندگی... توی دانشگاه به معنای واقعی درک کردم که متن زندگی بیشتر از هر متن دیگه ای نیاز به ترجمه داره... پ.ن.4. لحظات آخر جشن، آهنگ «سلام آخر» توی سالن پخش شد... الآن هم به یاد اون روز به یاد ماندنی، برای بار هزارم دارم گوشش می دم... سلام ای غروب غریبانه ی دل سلام ای غم لحظه های جدایی پ.ن.5. پارسال تصورم از چنین روز و چنین لحظه ای، یعنی یک سال پس از فارغ التحصیلیم، چیز دیگه ای بود... تصور دیگه ای از خودم داشتم... و این دلتنگیم برای اون دوران رو صد چندان می کنه... پ.ن.6. التماس دعا دارم... پ.ن.7. همیشه شاکرش باشیم...
[ سه شنبه 88/3/5 ] [ 4:56 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |